با سلام. من جهانبخش مینو هستم و خیلی خوشحالم که توانستم وبلاگی برای خود بعد از مدتها ایجاد کنم (منظور از مدتها شاید بیشتر از 10 سال). مدت زمان زیادی است که نیاز به محلی دارم تا دلنوشته های خودم را چه در زمینه کاری و چه در زمینه های فرهنگی و ی ثبت کنم. جایی برای نوشتن مطالب مختلف و شاید نگهداشتن خاطرات خوب و بد. رشته کاری من مهندسی عمران است و در زمان ایجاد این وبلاگ دانشجوی دکترای دانشگاه هستم. دوست دارم مطالب جدید و شاید کمی تخصصی را در این زمینه در وبلاگ خود منتشر نمایم. علاقه فراوانی به خواندن کتاب دارم و یکی از دلایل اصلی ایجاد این وبلاگ ثبت نظر و عقاید خودم در مورد کتابهایی است که می خوانم یا خوانده ام و یا حتی خواهم خواند. مطالب متفرقه بسیار زیادی است که حتی تیتربندی آنها هم مستم اختصاص کلی زمان و وقت هست. کلام آخر اینکه امیدوارم این تصمیم بنده موقتی نبوده و به صورت مستمر این وبلاگ را بروزرسانی نمایم.
جهانبخش مینو
"وقتی شتابزدگی داریم از خزینهی حافظهمان محرومیم. مثل این میماند که تمام ثروتمان را در اتاقی بگذاریم و کلید را گم کنیم."
اگر به شما بگویم که شخص فرزانهای در چین باستان زندگی میکرد، در ذهن شما انسانی آرام و با طمأنینه تداعی میشود، کسی که آهسته حرف میزند، حرف شما را قطع نمیکند، حرف خود را ناتمام رها نمیکند و دو کار در آنِ واحد انجام نمیدهد. شهود ما این است که انسان هر چه کاملتر میشود، آهستهکارتر و با طمأنینهی بیشتر زندگی میکند. یکی از ویژگیهای انسان مدرن، متأسفانه، شتابزدگی است و خیلی از روانشناسان اجتماعی و جامعهشناسان به این مووضع اشاره کردهاند. من توصیه میکنم رمان کوتاه «آهستگی» میلان درا را مطالعه کنید. درا در این رمان کوتاه، میخواهد نشان دهد که ما با شتابزدگیمان چگونه روان خود را تخریب میکنیم و در پیِ از دست دادن سلامت روانی، سلامت اخلاقیمان را هم از کف میدهیم.
یک مثال عرض کنم. صبح بیدار شدهاید و میخواهید سر کارتان بروید. دیرتان شده است و با شتاب همهی کارها را انجام میدهید. بعد که میخواهید به سراغ اتومبیلتان بروید میبینید که سوئیچ ماشین را ندارید. بهرغم همهِی این شتابها و کارهای نیمجویده، برای اینکه سوئیچ ماشینتان را پیدا کنید ناگزیرید لحظاتی بایستید. آرام بگیرید و حتی چشمهایتان را ببندید. چون فقط در این حال تمرکز و آهستگی و طمأنینه است که میتوانید گمشدهتان را بیابید.
وقتی شتابزدگی داریم از خزینهی حافظهمان محرومیم. مثل این میماند که تمام ثروتمان را در اتاقی بگذاریم و کلید را گم کنیم. به یک معنا ثروتمندیم اما چون به ثروتمان دسترسی نداریم، در واقع، فقیریم. در شتابزدگی، فرد دسترسی خود را به نیروی استدلالگر، محفوظات و خاطرات خود از دست میدهد. برای اینکه این دسترسی را از دست ندهیم باید نوعی آهستهکاری یا طمأنینه را در رفتار و در گفتار داشته باشیم. به میزانی که آهستهکاریم تسلطمان بر خودمان بیشتر است. زندگی امروزی، هر چه طمأنینه را از گفتار و کردارمان میگیرد، طمأنینه را از اندیشهی ما نیز میگیرد و دسترسی ما را به مجموع ثروتها و مواهب درونیمان کم میکند. عرفا میگفتند در تمام حرکاتتان باید نوعی س داشته باشید. برای رسیدن به خود واقعی باید تمرکزمان روز به روز بیشتر شود. در هر آنی باید تمرکز، روی یک کار داشته باشیم. وقتی در آنِ واحد چند کار میکنیم یعنی تمرکز نداریم.
خانم سیمونوی، عارفه، دینشناس و فیلسوف فرانسوی، مقالهی کلاسیک و خیلی معروفی دارد با نام «تأملاتی درباره استفاده درست از تحصیلات در راستای عشق به خدا» که توسط آقای احسان مُمتَحن ترجمه شده و در شمارهی سوم فصلنامهی ناقد منتشر شده است. مقاله در بیان این موضوع است که ریاضیات چگونه میتواند ما را به خدا نزدیک کند. برادر سیمونوی «آندرهوی» یکی از بزرگترین ریاضیدانان قرن بیستم بود و خود سیمونوی هم مدتها ریاضی میخواند و میخواست با برادرش رقابت کند. سیمونوی میگوید چون ریاضیات در میان علوم، بیشترین تمرکز را میطلبد، تمرین بسیار خوبی است برای نزدیک شدن هر چه بیشتر به خود واقعی و چون خودِ واقعی هر کسی، خداست، پس ریاضیات میتواند آدم را به خدا نزدیک کند. ریاضیات برای او نماد تمرکز در میان علوم است.
آهستهکاری در واقع یعنی در هر لحظه فقط در یک کار تمرکز داشته باشیم. لُبّ آهستهکاری، تمرکز است و تمرکز هر چه بیشتر شود، من به خود واقعی خودم بیشتر پی میبرم و از خودهای دروغین بیشتر رها میشوم و چون از نظر عارفان، خود واقعی همان خداست، شما با نزدیکشدن به خود واقعی، به خدا نزدیک میشوید.
سخنرانی استاد مصطفی ملکیان تحت عنوان دوازده آموزه ی مشترک عارفان
خیلی وقتها هر کدام از ما با افراد و اشیای اطراف خودمان روابط خاصی برقرار می کنیم که درصورت عدم فقدان آن، تازه متوجه می شویم که چه خاطراتی با آنها داشتیم. بیشتر منظورم چیزهای ساده ای هستند که خیلی متوجهشان نیستیم و الا از دست دادن پدر یا مادر یا دوستان و خویشاوندان نزدیک و یا یک دارایی بسیار ارزشمند، همه مردمان را در غم و اندوه فرو خواهد برد. چیزهای ساده ای که در هر شهر و هر محله و هر خانه ای می توان آنها را یافت. چیزهایی که با نگرش هر فرد به آن خاطرات متفاوتی می توانند در نظر فرد بیافرینند. از بین افراد میتواند یک شخص مثل یکی از افراد محله مان، یا یک دوست یا خویشاوند دور، یا حتی یک رهگذر در خیابان باشد که هیچ شناختی از وی نداریم. میتواند یک حیوان مثل گربه بالای دیوار که چندین بار از دستمان غذا خورده، یا یک مرغ که مادرتان برای پر کردن اوقات فراغتش از آن نگهداری میکند و یا سگی در پارک نزدیک خانه که هنگام ورزش پا به پای شما می دود، باشد. از اشیا میتواند گوشی تلفن همراه، چراغ مطالعه، جامدادی، اتود مخصوص خودتان، ماشین و خیلی چیزهای دیگر باشد. تنها وجه مشترک آنها تکرارپذیری آنهاست. به این معنی که هر چیزی که مدتی در دید یا دسترس ما باشند و کم کم خاطراتی کوچک از آنها در ذهنمان ایجاد شود. خیلیها هستند که بدون توجه به اینها زندگی را می گذرانند و ممکن است تازه در صورت فقدان آن ناراحت شوند یا حتی نشوند، ولی شخصاً از جمله کسانی هستم که بسیار از این جهت حساس هستم. مخصوصاً در مورد حیوانات، که از لحاظ قانون مدنی هیچ ارزشی به جان آنها داده نمیشود (هیچ کسی به خاطر کشتن یک سگ یا گربه یا سر بریدن یک مرغ مجازات نمی شود). ولی از لحاظ قانون انسانی آنها هم همانند ما جان عزیزی دارند که اگر شیرین تر از جان ما نباشد، تلخ تر هم نیست.
مرغ مادرم تنها بود (تازه دوستش دار فانی را وداع گفته بود) و عصرها که هوا رو به تاریکی می گرایید یک گوشه ای برای خودش پیدا کرده بود (به خاطر وجود سارس در لانه اش مدتی است که درلانه نمی گذاشتیم) که می رفت و آنجا می خوابید. تا سر و صدایی، آرامشش را به هم می زد، چپ چپ نگاه می کرد و اخم بر چهره اش نمایان بود. روزهایی که سحرخیز می شدم و مشغول انجام کارهای پیش روی روز در حال آغاز، حدود ساعت 6:30 متوجه صدای تق تق راه رفتنش میشدم. این یعنی بیدار شده است و چون محل خوابیدنش بالای سطح حیاط بود با یک حرکت پروازی، بال ن خودش را در حیاط می انداخت. اخیراً هم طبق طبیعت مرغها شروع به پر ریزی کرده بود و اکثراً در لاک خودش فرو می رفت. نمی دانم از سرما بود یا از اینکه می دانست به زودی او هم به دوست قدیمی اش خواهد پیوست. اینکه سرش بریده شد و احتمالاً تبدیل به سوپ و یک ناهار خوشمزه (البته برای بقیه، من زیاد گوشت خوار نیستم) شود، چیز عجیبی نیست و به قول خودمان یک سیر طبیعی و قانون الهی است، ولی چیزی که مهم هست اون تق تق های پاهایش همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند.
یک رومه نگار انگلیسی نوشته بود:
بهشت جایی است که در آن پلیس هایش بریتانیایی باشند , آشپزهایش ایرانی , صنعتگرانش آلمانی , کارگرانش چینی , عاشقانش فرانسوی , حوریهایش مانکن های ایتالیایی و همه اینها را سوئیسیها اداره کنند .
و جهنم جاییست که پلیس هایش آلمانی باشند , آشپزهایش تایلندی , صنعتگرانش چینی , کارگرانش عرب , عاشقانش سوئیسی , حوری هایش آفریقایی و همه اینها را ایرانیها اداره کنند . !!!