خیلی وقتها هر کدام از ما با افراد و اشیای اطراف خودمان روابط خاصی برقرار می کنیم که درصورت عدم فقدان آن، تازه متوجه می شویم که چه خاطراتی با آنها داشتیم. بیشتر منظورم چیزهای ساده ای هستند که خیلی متوجهشان نیستیم و الا از دست دادن پدر یا مادر یا دوستان و خویشاوندان نزدیک و یا یک دارایی بسیار ارزشمند، همه مردمان را در غم و اندوه فرو خواهد برد. چیزهای ساده ای که در هر شهر و هر محله و هر خانه ای می توان آنها را یافت. چیزهایی که با نگرش هر فرد به آن خاطرات متفاوتی می توانند در نظر فرد بیافرینند. از بین افراد میتواند یک شخص مثل یکی از افراد محله مان، یا یک دوست یا خویشاوند دور، یا حتی یک رهگذر در خیابان باشد که هیچ شناختی از وی نداریم. میتواند یک حیوان مثل گربه بالای دیوار که چندین بار از دستمان غذا خورده، یا یک مرغ که مادرتان برای پر کردن اوقات فراغتش از آن نگهداری میکند و یا سگی در پارک نزدیک خانه که هنگام ورزش پا به پای شما می دود، باشد. از اشیا میتواند گوشی تلفن همراه، چراغ مطالعه، جامدادی، اتود مخصوص خودتان، ماشین و خیلی چیزهای دیگر باشد. تنها وجه مشترک آنها تکرارپذیری آنهاست. به این معنی که هر چیزی که مدتی در دید یا دسترس ما باشند و کم کم خاطراتی کوچک از آنها در ذهنمان ایجاد شود. خیلیها هستند که بدون توجه به اینها زندگی را می گذرانند و ممکن است تازه در صورت فقدان آن ناراحت شوند یا حتی نشوند، ولی شخصاً از جمله کسانی هستم که بسیار از این جهت حساس هستم. مخصوصاً در مورد حیوانات، که از لحاظ قانون مدنی هیچ ارزشی به جان آنها داده نمیشود (هیچ کسی به خاطر کشتن یک سگ یا گربه یا سر بریدن یک مرغ مجازات نمی شود). ولی از لحاظ قانون انسانی آنها هم همانند ما جان عزیزی دارند که اگر شیرین تر از جان ما نباشد، تلخ تر هم نیست.
مرغ مادرم تنها بود (تازه دوستش دار فانی را وداع گفته بود) و عصرها که هوا رو به تاریکی می گرایید یک گوشه ای برای خودش پیدا کرده بود (به خاطر وجود سارس در لانه اش مدتی است که درلانه نمی گذاشتیم) که می رفت و آنجا می خوابید. تا سر و صدایی، آرامشش را به هم می زد، چپ چپ نگاه می کرد و اخم بر چهره اش نمایان بود. روزهایی که سحرخیز می شدم و مشغول انجام کارهای پیش روی روز در حال آغاز، حدود ساعت 6:30 متوجه صدای تق تق راه رفتنش میشدم. این یعنی بیدار شده است و چون محل خوابیدنش بالای سطح حیاط بود با یک حرکت پروازی، بال ن خودش را در حیاط می انداخت. اخیراً هم طبق طبیعت مرغها شروع به پر ریزی کرده بود و اکثراً در لاک خودش فرو می رفت. نمی دانم از سرما بود یا از اینکه می دانست به زودی او هم به دوست قدیمی اش خواهد پیوست. اینکه سرش بریده شد و احتمالاً تبدیل به سوپ و یک ناهار خوشمزه (البته برای بقیه، من زیاد گوشت خوار نیستم) شود، چیز عجیبی نیست و به قول خودمان یک سیر طبیعی و قانون الهی است، ولی چیزی که مهم هست اون تق تق های پاهایش همیشه در ذهنم باقی خواهد ماند.